از وقتی مرده بودم.نه.

سه شنبه شب،پایم به لبه ی جدول خورد.سه شنبه ها از کلاس تا خانه را پیاده می روم.سه شنبه ها تنها روز مهم هفته است.

از وقتی مرده بودم که همان سه شنبه ای بود که توضیحش دادم،خوابم نبرده.اگر زنده بودم،فردا دوباره باید می رفتم سر کلاس و بعد تا خانه پیاده می رفتم و این بار حواسم را بیشتر جمع می کردم که پایم به سنگ نخورد.

از شبی که وسط تخت خوابِ راحتم،در اتاقِ آبی رنگ خانه ی طبقه ی چهارمم مردم،خوابم نبرده.چیزهایی که توقع از دست دادنش را نداری،وقتی از دست می روند مدام در حرف هایت تکرار می شوند.مثل همین که خوابم نبرده و با اینکه انگار بعد از مردن بی معنی ست،همچنان آزارم می دهد و تکرارش می کنم.چه شد که مردم؟مهم نیست.

 

کلمه ها را می کشید.بعد از چند ثانیه جواب می داد و آخر بیشتر جمله هایش "حتماا."می گذاشت.کلمه ی احترام آمیزی را با لحن موهنی می گفت و شکافتن قصدش از حوصله ی بیشتر فضاهایی که در آن کار می کرد خارج بود.راننده ی آمبولانسِ بی حوصله ام

داستان

نبرده ,خانه ,مرده بودم ,وقتی مرده
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها